مناجات با خدا/ اشک هایم دانه دانه می افتد
مناجات با خدا
بارالها!
در پیشگاه تو ایستادهام،
و دستهایم را به سوى تو بلند كردهام،
آگاهم كه در بندگىات كوتاهى نموده و در فرمانبرىات سستى كردهام،
اگر راه حیا را مىپیمودم از خواستن و دعا كردن مىترسیدم ...
ولى … پروردگارم!
آن گاه كه شنیدم گناهكاران را به درگاهت فرا مىخوانى،
و آنان را به بخشش نیكو و ثواب وعده مىدهى،
براى پیروى ندایت آمدم،
و به مهربانىهاى مهربانترین مهربانان پناه آوردم.
اشکهایم دوباره دانه دانه میافتد
مدتی کار من به تو شبانه میافتد
سالها فکر معصیت مرا زمینم زد
رحم کن بر کسی که عاجزانه میافتد
بس که بار گناه دیگران به دوشم ماند
توشههای سفر، ز روی شانه میافتد
گفتم إِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُون و فهمیدم
گذر پوست به دباغخانه میافتد
با زبانم تو را نخواندهام، پشیمانم
وای بر من که آتشت زبانه میافتد
عبد خاطی منم، تو غافرالخطیئاتی
باز دارد به دست من بهانه میافتد
من زمین خوردهام، خودت مرا بلندم کن
مثل طفلی که زیر تازیانه میافتد
گفت: بابا، حلال کن که برنمیخیزم!
استخوانم شکسته است و جا نمیافتد
شاعر: محمد زوار
گردآوری: بخش مذهبی بیتوته
نظرات شما عزیزان: